اسب بى صاحب

چون نوبت ميدان رفتن ، به شخص ابا عبداللّه (ص ) رسيد، ابتدا چند نفر، از سپاه دشمن ، به جنگ آن حضرت آمدند. ولى آمدن ، همان بود و از بين رفتن همان .
از اين رو پسر سعد فرياد كرد: چه مى كنيد؟! اين پسر على است ، روح على در پيكر اوست ، شما با كى داريد مى جنگيد؟! با او تن به تن نجنگيد، ديگر جنگ تن به تن تمام شد.
در اين هنگام ، دشمن دست به ناجوانمردى جديدى زد.


سنگ پرانى ، تيراندازى ؟
جمعيتى در حدود هزار نفر، مى خواهند يك نفر را بكشند، از دور ايستاده اند، تيراندازى مى كنند يا سنگ مى پردازند، در حالى كه همين ها، وقتى كه ابا عبداللّه حمله كرد، مثل يك گله روباه ، كه از جلوى شير فرار مى كند، فرار مى كردند.
البته حضرت حمله را خيلى ادامه نمى داد، براى اين كه نمى خواست فاصله اش با خيام حرمش زياد شود. چون ((غيرت حسينى )) اجازه نمى داد كه تا زنده است ، كسى به اهل بيتش اهانت كند.
مقدارى كه حمله مى كرد و آنها را دور مى ساخت بر مى گشت ، مى آمد در آن نقطه اى كه آن را مركز قرار داده بود، آن نقطه ، نقطه اى بود كه صدارس به حرم بود.
(يعنى ، اهل بيت اگر حسين را نمى ديدند ولى صدايش را مى شنيدند)
و اين براى اين بود كه به زينبش ، سكينه اش ، بچه هايش ، اطمينان بدهد كه هنوز جان در بدن حسين هست .
وقتى كه مى آمد در آن نقطه مى ايستاد، آن زبان خشك در آن دهان خشك حركت مى كرد و مى گفت :
– لا حول و لا قوة الا باللّه العلى العظيم .
يعنى ، اين نيرو و از حسين نيست ، اين خداست كه به حسين نيرو داده است .
هم شعار توحيد مى داد، هم به زينبش خبر مى داد:
كه زينب جان ! هنوز حسين تو زنده است .
او به خاندانش دستور داده بود، كه تا من زنده هستم ، كسى حق ندارد بيايد، لذا همه در داخل خيمه ها بودند.
اباعبداللّه (ع ) دوبار، براى وداع به خيمه ها آمد، يك بار آمد وداع كرد و رفت ، بار ديگر وقتى بود كه خودش را به شريعه فرات رساند و خواست كمى آب بنوشد.
در اين حال كسى صدا زد: حسين ! تو مى خواهى آب بنوشى ؟! ريختند به خيام حرمت !
ديگر آب نخورد و تشنه برگشت .
آمد براى بار دوم ، با اهل بيتش وداع كند، رو كرد به آنها و فرمود:
– اهل بيت من ، مطمئن باشيد كه بعد از من اسير مى شويد ولى بكوشيد كه در مدت اسارتتان ، يك وقت كوچكترين تخلفى از وظيفه شرعيتان نكنيد، مبادا كلمه اى به زبان بياوريد كه از اجر شما بكاهد، ولى مطمئن باشيد، كه اين پايان كار دشمن است . اين كار، دشمن را از پا درآورد، بدانيد كه خدا شما را نجات مى دهد و از ذلت حفظ مى كند.
اهل بيت خوشحال شدند و اين بار نيز با او خداحافظى كردند و به امر آن حضرت ، از خيمه ها بيرون نيامدند.
بعد از مدتى ، يك دفعه باز صداى شيهه اسب ابا عبداللّه را شنيدند، خيال كردند كه حسين براى بار سوم آمده است تا با آنها خداحافظى كند، ولى وقتى كه بيرون آمدند، اسب بى صاحب اباعبداللّه را ديدند.
دور اسب را گرفتند، هر كدام سخنى با اين اسب مى گفت ، طفل عزيز اباعبداللّه مى گفت :
– اى اسب ! من از تو يك سؤ ال مى كنم : آيا پدرم كه مى رفت با لب تشنه رفت ؟ من مى خواهم بفهم ، كه آيا پدرم را با ((لب تشنه )) شهيد كردند يا در دم آخر به او يك جرعه آب دادند.
در اينجا روضه اى منسوب به امام زمان است كه خطاب به حسين (ع ) مى گويد:
– جد بزرگوار! اهل بيت تو به امر شما از خانه بيرون نيامدند اما وقتى كه اسب بى صاحب را ديدند، موها را پريشان كردند و همه به طرف قتلگاه تو آمدند.(87)(88)

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Time limit is exhausted. Please reload CAPTCHA.