((زيد بن على بن الحسين )) برادر امام باقر (ع )، مرد صالح و بزرگوارى است . ائمه ما او و قيامتش را تقديس كرده اند. در اين جهت اختلاف است كه آيا زيد خودش واقعا مدعى خلافت براى خودش بود يا اين كه امر به معروف و نهى از منكر مى كرد و خودش مدعى خلافت نبود، بلكه خلافت را براى امام باقر (ع ) مى خواست .
قدر مسلم اينست كه ائمه ما او را تقديس كرده و شهيد خوانده اند. در همين كتاب كافى هست كه : مضى واللّه شهيدا. او شهيد از دنيا رفت .
منتهى صحبت اينست كه آيا خودش مشتبه بود يا نه ؟ روايتى كه اكنون مى خوانيم دلالت مى كند بر اين كه خود او مشتبه بود. حالا چطور مى شود كه چنين آدمى مشتبه باشد مطلب ديگرى است .
مردى است از اصحاب امام باقر (ع ) كه به او ((ابوجعفر اءحول )) مى گويند. مى گويد:
زيد بن على در وقتى كه مخفى بود دنبال من فرستاد. به من گفت :
– آيا اگر يكى از ما قيام و خروج كند تو حاضرى همكارى كنى ؟
گفتم : اگر پدر و برادرت قبول كنند بله ، در غير اين صورت نه .
گفت : من خودم قصد دارم ، به برادرم كارى ندارم ، آيا حاضرى از من حمايت كنى يا نه ؟
گفتم : نه .
گفت : چطور؟ آيا مضايقه از جانت دارى درباره من .
گفتم : انّما هى نفس واحده فان كان للّه فى الارض حجه فالمتخلف عنك ناج و الخارج معك هالك و ان لا تكن للّه حجه فى الارض فالمتخلف عنك و الخارج معك سواء.
من يك جان بيشتر ندارم . تو هم كه مدعى نيستى كه حجت خدا باشى . اگر حجت خدا غير از تو باشد كسى كه با تو خارج بشود خودش را هدر داده بلكه هلاك شده است و اگر حجتى در روى زمين نباشد، من چه با تو قيام كنم و چه نكنم هر دو على السويه است .
او مى دانست كه منظور زيد چيست . مطابق اين حديث مى خواهد بگويد؛ امروز در روى زمين حجتى هست و آن حجت برادر توست و تو نيستى . خلاصه سخن زيد اين است كه چطور تو اين مطلب را فهميدى و من كه پسرم پدرم هستم نفهميدم و پدرم به من نگفت ؟ آيا پدرم مرا دوست نداشت ؟
واللّه پدرم اين قدر مرا دوست مى داشت كه من را در كودكى كنار خودش بر سر سفره مى نشاند و اگر لقمه اى داغ بود براى اينكه دهانم نسوزد آن را سرد مى كرد و بعد به دهان من مى گذاشت .
پدرى كه اين مقدار به من علاقه داشت كه از اين كه بدنم با يك لقمه داغ بسوزد مضايقه داشت ، آيا از اينكه مطلبى را كه تو فهميدى به من بگويد تا من بر آتش جهنم نسوزم مضايقه كرد؟
ابوجعفر اءحول جواب داد: به خاطر همين كه تو در آتش جهنم نسوزى به تو نگفت ، زيرا مى دانست اگر بگويد تو امتناع مى كنى و آن وقت جهنمى مى شوى . نخواست به تو بگويد براى اينكه سركشى روح تو را مى شناخت ، خواست تو در حال جهالت بمانى كه لااقل حالت عناد نداشته باشى . اما اين مطلب را به من گفت براى اينكه اگر قبول كردم نجات پيدا كنم و من هم قبول كردم . بعد مى گويد گفتم :
– انتم افضل ام الانبياء. شما بالاتريد يا پيامبران ؟
جواب داد: انبياء
– قلت يقول يعقوب ليوسف : يا بنى لا تقصص رؤ ياك على اخوتك فيكيدوالك كيدا.
گفتم : يعقوب كه پيغمبر است به يوسف كه پيغمبر و جانشين او است مى گويد:
– خوابت را براى به برادرنت نگو.
آيا اين براى دشمنى با برادران بود يا براى دوستى آنها و نيز دوستى يوسف ، چون او برادران را مى شناخت كه اگر بفهمند يوسف به چنين مقامى مى رسد از حالا كمر دشمنيش را مى بندند. داستان پدر و برادرانت با تو، داستان يعقوب است با يوسف و برادرانش .
به اينجا كه رسيد، زيد ديگر نتوانست جواب بدهد، راه را بر زيد به كلى بست ، آنگاه زيد به او گفت :
– اما و اللّه لان قلت ذلك ، حالا كه تو اين حرف را مى زنى ، پس من هم اين حرف را به تو بگويم :
– لقد حدثنى صاحبك بالمدينة . صاحب تو – صاحب به معنى همراه . در اينجا مقصود امام است . امام تو يعنى برادرم امام باقر (ع ) – در مدينه به من گفت :
– انى اقتل و اصلب بالكناسة . كه تو كشته شوى و در كناسه كوفه به دار خواهى شد. و ان عنده لصحيفة فيها قتلى و صلبى . و او گفت كه در يك كتابى كه نزد اوست كشته شدن و به دار كشيده شدن من هست .
در اينجا زيد كاءنّه صفحه ديگرى را بر ابوجعفر مى خواند زيرا يك مرتبه عوض مى شود و نظر مردم را تاءييد مى كند. پس اول كه آن حرفها را به ابوجعفر مى گفت خودش را به آن در مى زد، بعد كه ديد ابوجعفر اينقدر در امامت رسوخ دارد با خود گفت : پس به او بگويم كه من هم از اين مطلب غافل نيستم ، اشتباه نكن من هم مى دانم و اعتراف دارم ، و آخر جمله بر مى گردد به اين مطلب كه من با علم و عمد مى روم و با دستور برادرم مى روم . تا آنجا كه ابوجعفر مى گويد:
يك سالى به مكه رفتم و در آنجا اين داستان را براى حضرت صادق (ع ) نقل كردم و حضرت هم نظريات مرا تاءييد كرد.(89)