زاهدى، مهمان پادشاهى بود . چون به طعام نشستند، كمتر از آن خورد كه عادت او بود و چون به نماز برخاستند، بيش از آن خواند كه هر روز مىخواند، تا به او گمان نيك برند و از زاهدانش پندارند.
ادامه نوشته »بنده خدا
102 – پيك ناپيدا
دلسوختهاى هر شب خدا را مىخواند و ذكر ((الله )) از دهان او نمىافتاد. در همه حال لفظ ((الله )) بر زبان داشت و يك دم از اين ذكر، نمى آسود.
ادامه نوشته »101 – هم اين، هم آن
يكى از وزرا، نزد ذوالنون مصرى رفت و از او دعايى خواست . ذوالنون گفت: ((وزير را مسئله چيست .)) گفت: (( روز و شب در خدمت سلطان مشغولم . هر روز اميد آن دارم كه خيرى از او به من رسد، و در همان حال ترسانم كه مباد خشم گيرد و مرا عقوبت دهد.)) ذوالنون گريست . وزير گفت: …
ادامه نوشته »100 – لايق پيغمبرى
در اخبار است كه موسى در جوانى، چوپانى مىكرد. روزى، گوسفندى از او گريخت و موسى در پى او بسيار دويد . در پى او تا به شب در جستجو – – و آن رمه غايب شده از چشم او
ادامه نوشته »99 – خواب خوش
سه تن در رهى مىرفتند؛ يكى مسلمان و آن دو ديگر، مسيحى و يهودى. در راه درهمى چند يافتند . به شهرى رسيدند. درهمها بدادند و حلوا خريدند.
ادامه نوشته »98 – يار در خانه و …
كسى از خدا گنج بىرنج خواست . بسى التجا كرد و دعا خواند و اشك ريخت. شبى در خواب ديد كه فرشتهاى به او مىگويد: ((فردا به گورستان شهر رو . آن جا بر مزار فلان آدم بايست و رو جانب مشرق كن . تيرى در كمان بگذار و بينداز. هر جا تير افتد، آن جا گنج است . ))
ادامه نوشته »97 – بشكن!
نوشتهاند: روزى پادشاهى همه درباريان را خواست . همه گرد تخت او به صف ايستادند . شاه، گوهرى بس زيبا و گرانبها به يكى از آنان داد و گفت: اين گوهر چگونه است و به چند ارزد؟
ادامه نوشته »96 – از بهر خدا، اذان مگو
در شهرى، مسجدى بود و آن مسجد را مؤذنى كه بس ناخوش آواز بود . مسلمانان، او را از گفتن اذان باز مىداشتند؛ اما او به اذان خود اعتقادى سخت داشتند و ترك آن را، روا نمى شمرد.
ادامه نوشته »95 – آن را نمى توانم، اين را نمى خواهم
در زمان بايزيد بسطامى، كافرى در شهر مىزيست . همسايگان وى، پيوسته او را به اسلام دعوت مى كردند و او همچنان بر آيين خود، پاى مىفشرد. روزى همسايگان، همگى گرد او جمع شدند و گفتند: (( بر ما است كه خير تو گوييم و براى تو خير خواهيم. بدان كه اسلام، آخرين دين است و هر كه نه بر …
ادامه نوشته »94 – گوش خر بفروش و ديگر گوش خر
آوردهاند كه شيرى بود كه او را ضعف و سستى بر آمده بود و چنان قوت از او ساقط شده كه از حركت باز ماند و نشاط شكار نداشت، و در خدمت او روباهى بود.روزى روباه او را گفت: ((سلطان جنگل، چرا چنين ضعيف افتاده است؟ آيا در انديشه معالجه خويش نيست؟ )) شير گفت: ((اگر دارو دست دهد، به …
ادامه نوشته »