بنده خدا

83 – همنشين عاشقان

عيسى (ع) به قومى بگذشت . آنان را نزار و ضعيف ديد . گفت: ((شما را چه رسيده است كه چنين آشفته‏ايد؟ )) گفتند: (( از بيم عذاب خداى‏تعالى بگداختيم .)) گفت: ((حق است بر خداى تعالى كه شما را از عذاب خود ايمن كند.)) و به قومى ديگر بگذشت نزارتر و ضعيف‏تر . گفت: ((شما را چه رسيده است؟ …

ادامه نوشته »

82 – شكر معرفت

عيسى (ع) بر مردى گذشت كه به چندين بيمارى مبتلا بود: نه چشمى داشت كه ببيند و نه پايى كه راه رود؛ جذام بر سر و روى او زده بود و پوستش، پيسى داشت . به گوشه‏اى افتاده بود و مى‏گفت: ((شكر آن خداى را كه مرا عافيت داد و در سلامت نهاد!)) عيسى (ع) بدو گفت: ((اى مرد!چه مانده …

ادامه نوشته »

81 – عبادت بى ‏زحمت

قحطى، همه جا را گرفته بود . قرصى نان يافت نمى‏شد . در آن حال، مردى از بنى اسرائيل به كوهى از ريگ در بيابان رسيد . پيش خود انديشيد كه كاشكى اين كوه ريگ، كوه گندم بود و من آن را پيش قومم مى‏بردم و آنان را از رنج گرسنگى مى ‏رهاندم.

ادامه نوشته »

80 – مى ‏بيند و مى ‏شنود

على بن الحسين (ع) چون طهارت مى‏كرد و وضو مى‏ساخت، روى وى زرد مى‏شد . مى‏گفتند: ((اى پسر رسول خدا!اين زردى از چيست؟ )) مى‏گفت: (( آيا نمى‏دانيد كه پيش كه خواهم ايستاد . )) ?

ادامه نوشته »

79 – مهربانى‏هاى حق

روايت كرده‏اند كه در يكى از جنگ‏هاى پيامبر (ص) با مشركان، كودكى اسير شد . او را در جايى نگه داشتند تا تكليف اسرا روشن شود. آن جا كه اسيران را نگه داشته بودند، بسيار گرم بود و آفتاب داغى بر سرها مى‏تابيد. زنى را از خيمه، چشم بر آن كودك افتاد؛ شتابان دويد و اهل آن خيمه از پس …

ادامه نوشته »

78 – قيمت چشم و گوش و دست و پا …

يكى، در پيش بزرگى از فقر خود شكايت مى‏كرد و سخت مى‏ناليد . گفت: خواهى كه ده هزار درهم داشته باشى و چشم نداشته باشى؟ گفت: البته كه نه . دو چشم خود را با همه دنيا عوض نمى‏كنم. گفت: عقلت را با ده هزار درهم، معاوضه مى‏كنى؟ گفت: نه . گفت: گوش ودست و پاى خود را چطور؟ گفت: …

ادامه نوشته »

77 – اول گناه

بشر بن منصور، يك روز نماز مى‏گزارد . كسى كنار او نشسته بود و نماز وى را مى‏نگريست . پيش خود، بشر را تحسين مى‏كرد و حسرت مى‏خورد . از درازى سجده‏ها و حالت او در نماز تعجب مى‏كرد و در دل، به او آفرين مى ‏گفت

ادامه نوشته »

76 – همسويى ((خرج )) با ((دخل ))

يكى با بشر حافى مشورت مى‏كرد كه ((دو هزار درهم دارم و خواهم كه به حج روم رأى تو در اين چيست؟ )) بشر گفت: ((حج مى‏روى كه در و دشت و بيابان و شهر و ديار تماشا كنى يا رضاى خدا تعالى به كف آرى؟ )) گفت: ((رضاى حق تعالى را مى‏جويم .)) بشر گفت: ((اگر اين حج بر …

ادامه نوشته »

75 – تا حقى نماند

يكى از پيغمبران گفت: (( بار خدايا!نعمت بر كافران مى‏ريزى و بلا بر مؤمنان مى‏گمارى؛ اين را سبب چيست؟ )) گفت: (( بندگان را خوب يا بد بلا و نعمت، همه از من آيد . مؤمنان را بلا فرستم تا به وقت مرگ، پاك و بى‏گناه مرا بينندن و نزد من آيند . چون بلايى بر كسى مى‏گمارم، گناهان وى …

ادامه نوشته »

74 – شاهران مرگ

سليمان نبى (ع) را فرزندى بود نيك سيرت و با جمال. در كودكى درگذشت و پدر را در ماتم خود گذاشت. سليمان سخت رنجور شد و مدتى در غم او مى ‏سوخت .

ادامه نوشته »