شهید ابراهیم هادی

بنام خدای ابـــراهیــــم….

❤️ #دلنوشته بنام خدای ابـــراهیــــم…. مورخ ۹۶/۱۲/۱۴نیمه شب بود ساعت۲:۳۰ دقیقه از خواب پریدم و خوابی را که دیده بودم باخودم مرور کردم.اقا ابراهیم و سید علی خامنه ای درحال راه رفتن بودند. و من پشت سر انها در حال راه رفتن… فضا فضای جنگ بود. فضای توپ و خمپاره و به ان سمت که داشتند میرفتند شبیه یک جنگل …

ادامه نوشته »

‍ ?شهید بر مزار شهید?

‍ ?شهید بر مزار شهید? ?شهید حسین معز غلامی بر سر مزار یادبود شهید هادی شهید معز غلامی از اعضای فعال پایگاه بسیج قمر بنی هاشم حوزه ۱۱۳ تهران و متولد فروردین ۱۳۷۳ بود. او در سالروز تولد ۲۳ سالگی اش به فیض شهادت نائل شد. ? فرازی از وصیت نامه شهید معزغلامی: در کفنم یک سربند یاحسین(ع) و تربت …

ادامه نوشته »

ابراهیم در هر سه وعده روی بلندی می ایستاد و اذان می گفت.

‍ ? پیامبر (ص) میفرمایند: اذان گویی که به خاطر خدا اذان بگوید، مانند کسی است که در راه خدا شمشیرش را از غلاف بیرون می آورد، و بین صف (کفر و اسلام) جنگ می کند. ? بحار الانوار، ج٨۱/ ص۱۴۹   ابراهیم در هر سه وعده روی بلندی می ایستاد و اذان می گفت. همیشه با پخش نوای ملکوتی …

ادامه نوشته »

یادخدا

, ⭕️ #آیت‌الله‌بهجت(ره): با کسی رفاقت کنید که همین که او را دیدید به یادخدا بیفتید✅ و باکسانی که در فکر گناه هستند و انسان رااز یاد خدا باز میدارند نشست و برخواست نکنید❌ #رفاقت_با_شهدا ✅ @EbrahimHadi

ادامه نوشته »

مدتی بود که خواندن کتاب سلام بر ابراهیم

  مدتی بود که خواندن کتاب سلام بر ابراهیم را شروع کرده بودم. هر روز شخصیت این شهید مرا بیشتر تحت تاثیر قرار داد .شب اول رمضان در حرم اقا امام رضا(ع) عهد بستم چله ترک گناه بگیرم .ماه رمضان تمام شد و عید فطر بود. بعد یک ماه ناخواسته پشت سر یک بنده خدا گفتم خیلی بچه مثبت است.(غیبت …

ادامه نوشته »

گيلانغرب كه رفته بودم

❤️ #دلنوشته گيلانغرب كه رفته بودم، تو اتوبوسمون راوي از ابراهيم هادي گفت؛ من يچيزايي ميدونستم ، اما خيلي شناخت نداشتم مثلا جايي عكسشو ميديدم ميدونستم شهيد ابراهيم هادي هستن ، اما اطلاعات زيادي نداشتم… راوي يه كتاب دستش بود ، روش نوشته بود * #سلام_بر_ابراهيم * گفت اين كتابو حتما همتون خونديد ، اما من اولين بار بود كه …

ادامه نوشته »

ابراهيم ساک خاکی ات کجاست؟

ابراهيم ساک خاکی ات کجاست؟   ‌ابراهيم ،سالها بود نگاه منتظر مادر لب پنجره نشسته بود و چشم بر در . دری که چندين سال پیش از آن بیرون رفتی؛ ولی بعد از آن روز هیچ وقت این در، این کوچه و این جاده لبخند تو را ندید و صدای پای تو را نشنید. ?مادر پيش خودش مي گفت تو …

ادامه نوشته »