خواجهاى غلامش را ميوهاى داد . غلام ميوه را گرفت و با رغبت تمام مىخورد. خواجه، خوردن غلام را مىديد و پيش خود گفت: ((كاشكى نيمهاى از آن ميوه را خود مىخوردم . بدين رغبت و خوشى كه غلام، ميوه را مىخورد، بايد كه شيرين و مرغوب باشد .)) پس به غلام گفت: (( يك نيمه از آن به من …
ادامه نوشته »88 – شير است نه گاو
مردى روستايى، گاو خود را در آخور بست و به سراى خود رفت . شيرى آمد، گاو را خورد و در جاى او نشست . مدتى گذشت . مرد روستايى به آخور آمد تا گاو را آب و علف دهد . آخور چنان تاريك بود كه روستايى ندانست كه در جاى گاو، شيرى درنده نشسته است . بر سر شير …
ادامه نوشته »87 – نشان دوستى
ذوالنون مصرى، از نخستين عارفان اسلامى است . متوكل، خليفه عباسى، او را به جرم كفر و بىدينى، در زندان كرد؛ اما پس مدتى، تحت تأثير سخنان او قرار گرفت و وى را آزاد كرد . ذوالنون در سال 245 هجرى قمرى وفات يافت.
ادامه نوشته »86 – شنيدن كى بود مانند ديدن
يك روز، شيخ ابوسعيد ابوالخير در نيشابور، مجلس مىگفت . خواجه ? بوعلى سينا، از خانقاه شيخ در آمد و ايشان هر دو پيش از اين يكديگر ? ? را نديده بودند؛ اگر چه ميان ايشان مكاتبه (نامه نگارى ) رفته بود. چون بوعلى از در درآمد، ابوسعيد روى به وى كرد و گفت حكمت دانى آمد.
ادامه نوشته »85 – آسوده بخواب
دو همشهرى به سفر مىرفتند . يكى هيچ نداشت و ديگرى پنج دينار با خود آورده بود . آن كه هيچ با خود نداشت، هر جا كه مىرسيد، مىنشست و مىخفت و مىآسود و هيچ بيم نداشت. آن ديگر، پيوسته مىهراسيد و يك دم از همشهرى خود جدا نمىشد. در راه بر سر چاهى رسيدند .جايى ترسناك بود و محل …
ادامه نوشته »84 – رنج افلاطون
گويند: روزى افلاطون نشسته بود . مردى نزد او آمد و نشست و از هر در سخنى مىگفت . در ميانه سخن گفت:اى حكيم!امروز فلان مرد را ديدم كه تو را دعا و ثنا مىگفت و مىگفت: ((افلاطون، مردى بزرگوار است كه هرگز چون او نبوده است و نباشد.)) خواستم كه ثناى او به تو برسانم.
ادامه نوشته »83 – همنشين عاشقان
عيسى (ع) به قومى بگذشت . آنان را نزار و ضعيف ديد . گفت: ((شما را چه رسيده است كه چنين آشفتهايد؟ )) گفتند: (( از بيم عذاب خداىتعالى بگداختيم .)) گفت: ((حق است بر خداى تعالى كه شما را از عذاب خود ايمن كند.)) و به قومى ديگر بگذشت نزارتر و ضعيفتر . گفت: ((شما را چه رسيده است؟ …
ادامه نوشته »82 – شكر معرفت
عيسى (ع) بر مردى گذشت كه به چندين بيمارى مبتلا بود: نه چشمى داشت كه ببيند و نه پايى كه راه رود؛ جذام بر سر و روى او زده بود و پوستش، پيسى داشت . به گوشهاى افتاده بود و مىگفت: ((شكر آن خداى را كه مرا عافيت داد و در سلامت نهاد!)) عيسى (ع) بدو گفت: ((اى مرد!چه مانده …
ادامه نوشته »81 – عبادت بى زحمت
قحطى، همه جا را گرفته بود . قرصى نان يافت نمىشد . در آن حال، مردى از بنى اسرائيل به كوهى از ريگ در بيابان رسيد . پيش خود انديشيد كه كاشكى اين كوه ريگ، كوه گندم بود و من آن را پيش قومم مىبردم و آنان را از رنج گرسنگى مى رهاندم.
ادامه نوشته »80 – مى بيند و مى شنود
على بن الحسين (ع) چون طهارت مىكرد و وضو مىساخت، روى وى زرد مىشد . مىگفتند: ((اى پسر رسول خدا!اين زردى از چيست؟ )) مىگفت: (( آيا نمىدانيد كه پيش كه خواهم ايستاد . )) ?
ادامه نوشته »