باب بيست و ششم در بيان قصص حضرت زكريا و يحيى عليهماالسلام است

باب بيست و ششم در بيان قصص حضرت زكريا و يحيى عليهماالسلام است
حق تعالى بعد از بيان قصه حضرت مريم عليها السلام مى فرمايد هنالك دعا زكريا ربه قال رب هب لى من لدنك ذريه طيبه انك سميع الدعاء يعنى : ((در وقتى كه زكريا نعمت آسمانى را نزد مريم ديد دعا كرد پروردگار خود را، پس گفت : خداوندا! ببخش مرا از جانب خود و به رحمتهاى خاص خود ذريتى و نسلى طيب و پاكيزه بدرستى كه توئى شنونده دعا و مستجاب كننده آن ،)) فنادته الملائكه و هو قائم يصلى فى المحراب ((پس ندا كردند او را فرشتگان در حالى كه او ايستاده بود و نماز مى كرد در محراب )).


و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : طاعت خدا خدمت اوست در زمين و هيچ خدمت خدا با نماز برابرى نمى كند، از اين جهت ملائكه زكريا را در وقت نماز در محراب ندا كردند(377) ان الله يبشرك بيحيى مصدقا بكلمه من الله سيدا و حصورا و نبيا من الصالحين ((بدرستى كه خدا بشارت مى دهد تو را به وجود يحيى كه تصديق كننده خواهد بود به كلمه اى از خدا را – يعنى عيسى را – و سيدى و بزرگى خواهد بود – در علم و عبادت و اخلاق نيكو – و منع كننده خواهد بود نفس خود را از شهوات دنيا – يا ترك زن خواستن خواهد كرد چنانچه در آن زمان پسنديده بوده است – و پيغمبرى خواهد بود از شايستگان )).
و به سندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : حصور آن است كه با زنان نزديكى نكند.(378)
قال رب انى يكون لى غلام و قد بلغنى الكبر و امراءتى عاقر ((زكريا گفت : از كجا يا چگونه خواهد بود براى من پسرى و حال آنكه دريافته است مرا پيرى و زن من فرزند نمى آورد؟)).
مروى است كه : زكريا در آن وقت صد و بيست سال داشت و زنش نود و هشت سال داشت ؛(379) و على بن ابراهيم روايت كرده است كه : عاقر بود يعنى حائض نمى شد،(380) و اين سؤ ال آن حضرت نه از راه استبعاد حصول اين امر از قدرت حق تعالى بود بلكه اظهار عظمت اين نعمت بود، يا استعلامى بود كه آيا از من و زن من اين فرزند با همين حال پيرى بهم خواهد رسيد، يا خدا ما را به جوانى برخواهد گردانيد و فرزند خواهد داد؟
(قال كذلك الله يفعل ما يشاء) ((حق تعالى فرمود: چنين است خدا مى كند آنچه مى خواهد)).
(قال رب اجعل لى آيه ) ((گفت : خداوندا! براى وقت بهم رسيدن فرزند قرار ده از براى من علامتى ،)) قال آيتك الا تكلم الناس ثلاثه ايام الا رمزا ((خدا فرمود: علامت تو آن است كه حرف نتوانى زد سه روز با مردم مگر با اشاره ،)) و اذكر ربك كثيرا و سبع بالعشى و الابكار(381) ((و ياد كن در اين سه روز پروردگار خود را بسيار و تسبيح بگو او را در پسين و بامداد)).
و در سوره مريم فرموده است ذكر رحمت ربك عبده زكريا # نادى ربه نداء خفيا (( اين ياد كردن و خبر دادن رحمت پروردگار توست بر بنده خود زكريا كه دعاى او را مستجاب گردانيد در وقتى كه ندا كرد پروردگار خود را ندائى آهسته و پنهان )).

قال رب انى وهن العظم منى و اشتغل الراءس شيبا ((گفت : خداوندا! بدرستى كه سست شده استخوان از بدن من و سرم از پيرى چون شعله سفيدى برآورده است ،)) و لم اكن بدعائك رب شقيا ((و به دعاى تو اى پروردگار من هرگز محروم نبودم بلكه هميشه دعاى مرا مستجاب كرده اى ،)) و انى خفت الموالى من ورائى و كانت امراءتى عاقرا ((بدرستى كه من مى ترسم از خويشان بدكردار خود كه وارث من باشند بعد از من ، و بود زن من عقيم و فرزند نياورد براى من ،)) فهب لى من لدنك وليا# يرثنى ويرث من آل يعقوب واجعله رب رضيا ((پس ببخش مرا از جانب خود فرزندى كه اولى باشد به ميراث من از ساير خويشان من كه ميراث برد از من و ميراث برد از آل يعقوب – يعنى يعقوب پسر ماثان كه عموى مريم بود، يا يعقوب پسر اسحاق عليه السلام – و بگردان آن فرزند را خداوندا پسنديده خود و پاكيزه اخلاق )).
و على بن ابراهيم گفته است : زكريا عليه السلام در آن وقت فرزندى نداشت كه بعد از او قائم مقام او باشد و از او ميراث برد، و هدايا و نذرهاى بنى اسرائيل از براى عباد و علماى ايشان بود، و زكريا در آن وقت سركرده عباد و علماء ايشان بود، و زن او خواهر مريم دختر عمران بن ماثان بود، و يعقوب پسر ماثان بود، و ساير اولاد ماثان در آن وقت سركرده هاى بنى اسرائيل و شاهزاده هاى ايشان بودند، و ايشان از اولادان سليمان بودند.(382)
يا زكريا انا نبشرك بغلام اسمه يحيى لم نجعل له من قبل سميا پس حق تعالى فرستاد بسوى او كه : ((اى زكريا! ما تو را بشارت مى دهيم به پسرى كه نام او يحيى است و كسى را قبل او او همنام او نگردانيده بوديم يا آنكه پيش از او شبيه او نيافريده بوديم )).
قال رب انى يكون لى غلام و كانت امراتى عاقرا و قد بلغت من الكبر عتيا ((گفت : خداوندا! چگونه خواهد بود از براى من پسرى و حال آنكه زن من عقيم است كه در جوانى فرزند نمى آورد و حال آنكه من رسيده ام از پيرى به حدى كه بدنم خشك شده است و به نهايت پيرى رسيده ام )).
قال كذلك قال ربك هو على هين خلقتك من قبل و لم تك شيئا ((گفت خدا: بلكه چنين است امر خدا، گفت پروردگار تو: اين بر من است و بتحقيق كه تو را آفريدم پيشتر و نبودى هيچ چيز)).
از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : ولادت حضرت يحيى عليه السلام بعد از بشارت حضرت زكريا عليه السلام به پنج سال شد.(383)
قال رب اجعل لى آيه قال آيتك الا تكلم الناس ثلاث ليال سويا ((گفت : خداوندا! براى من علامتى قرار ده كه بدانم چه وقت خواهد شد؟ فرمود: علامت تو آن است كه نتوانى سخن گفت با مردم سه شب در حالى كه صحيح باشى و لال نباشى و علتى نداشته باشى )).
و در چند حديث معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : چون زكريا را در آن وقت علم بهم نرسيد كه آن ندا از جانب حق تعالى است و احتمال مى داد كه از جانب شيطان باشد، از خدا آيتى و علامتى طلبيد كه حقيقت آن وعده براى او ظاهر گردد، پس حق تعالى وحى فرمود به او كه : آيت تو آن است كه بى آزارى و علتى سه روز با كسى سخن نتوانى گفت ، چون اين حالت او را حادث شد دانست كه آن ندا از جانب خدا بوده است و در آن سه روز سخنى كه با مردم مى گفت اشاره به سر مى كرد.(384)
فخرج على قومه من المحراب فاوحى اليهم ان سبحوا بكره و عشيا ((پس بيرون آمد بر قوم خود از محراب نماز – يا از غرفه خود – پس اشاره كرد بسوى ايشان كه تنزيه كنيد و تسبيح بگوئيد خداى خود را – يا نماز كنيد براى او – در بامداد و پسين )).
و گفته اند كه : هر روز از غرفه خود در وقت نماز صبح و خفتن بيرون مى آمد و اذان مى گفت و بنى اسرائيل با او نماز مى كردند، چون وقت وعده خدا رسيد و نتوانست با مردم سخن بگويد در وقت مقرر بيرون آمد و به اشاره آنها را اعلام كرد به نماز، پس دانستند كه وقت شده است كه زنش حامله شود، و سه روز بر اين حال بود كه با كسى سخن نمى توانست گفت و تسبيح و دعا و نماز مى توانست نمود.(385)
يا يحيى خذ الكتاب بقوه و آتينا الحكم صبيا تقدير كلام آن است كه : پس يحيى را به او عطا كرديم و او را به حد كمال رسانيديم و وحى فرستاديم بسوى او كه ((اى يحيى ! بگير كتاب را – يعنى تورات را – به قوت روحانى – كه به تو عطا كرده ايم ، يا به جد و اهتمام بگير و عزم كن بر عمل كردن به آن – و عطا كرديم به او حكم پيغمبرى را در وقتى كه كودك بود)).
و گفته اند سه ساله بود؛ و بعضى گفته اند مراد از حكم ، حكمت و دانائى است چنانچه از حضرت امام رضا عليه السلام منقول است در تفسير اين آيه كه : كودكان ، حضرت يحيى را تكليف به بازى كردند، در جواب ايشان فرمود: براى بازى خلق نشده ام .(386)
و مؤ يد اول است آنكه به سند معتبر منقول است كه على بن اسباط گفت : به خدمت امام محمد تقى عليه السلام رفتم در وقت امامت آن حضرت ، و در آن وقت قامت مباركش پنج شير بود، پس من تاءمل مى كردم در قامت آن حضرت كه براى اهل مصر نقل كنم ، پس نظر نمود به من و فرمود: خدا در امامت بر مردم حجت تمام مى كند چنانچه در پيغمبرى مى كند، و چنانچه گاهى پيغمبرى را در چهل سالگى مى دهد گاهى در كودكى چنانچه حضرت يحيى را داد و فرمود: (و آتينا الحكم صبيا)، همچنين در امامت گاهى در بزرگى مى دهد گاهى در خردسالى .(387)
و حنانا من لدنا وزكوه و كان تقيا ((شفقت و مهربانى و رحمتى از خود شامل حال او كرديم ، يا او را مهربان بر بندگان خود گردانيديم و پاكيزگى از گناهان ، يا نمو در اعمال شايسته يا توفيق صدقات و زكات به او داديم ، و بود متقى و پرهيزكار از هر چه پسنديده ما نيست )).
در حديث معتبر از امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : لطف الهى نسبت به او به مرتبه اى بود كه هر وقت يا رب مى گفت حق تعالى مى فرمود: لبيك اى يحيى .(388)
و برا بوالديه ولم يكن جبارا عصيا ((و نيكوكار بود به پدر و مادر خود و نبود تجبر و تكبر كننده و معصيت نسبت به ايشان يا نسبت به پروردگار خود)).
و سلام عليه يوم ولد و يوم يموت و يوم يبعث حيا(389) ((و سلام ما بر او باد – يا سلامتى ما از براى اوست از بلاها – در روزى كه متولد شد و روزى كه مرد و روزى كه زنده خواهد شد و از قبر مبعوث خواهد گرديد)).
و در جاى ديگر فرموده است كه و زكريا نادى ربه رب تذرنى فردا و انت خير الوارثين ((ياد كن زكريا را در وقتى كه ندا كرد پروردگار خود را كه : پروردگارا! مگذار مرا تنها و بى فرزند و تو بهترين وارثانى ،)) فاستجبنا له ووهينا له يحيى و اصلحنا له زوجه انهم كانوا يسار عون فى الخيرات و يدعوننا رغبا و رهبا و كانوا لنا خاشعين (390)
((پس مستجاب كرديم دعاى او را و بخشيديم به او يحيى را و به اصلاح آورديم از براى او جفت او را – على بن ابراهيم روايت كرده است كه : حايض نمى شد و در آن وقت حايض شد(391) – بدرستى كه ايشان پيشى مى گرفتند در نيكيها و اعمال شايسته و مى خواندند ما را براى رغبت به ثواب ما و ترس از عقاب ما و بودند از براى ما خشوع كنندگان )).
و به سند معتبر منقول است كه : سعد بن عبدالله از حضرت صاحب الامر عجل الله تعالى فرجه الشريف سؤ الى چند كرد در هنگامى كه آن حضرت كودك بود و در دامن حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام نشسته بود، و از جمله آن سؤ الها اين بود كه پرسيد از تاءويل (كهيعص )؟
فرمود: اين حروف از خيرهاى غيب است كه مطلع گردانيد خدا بر آنها بنده خود زكريا عليه السلام را و بعد از آن براى محمد صلى الله عليه و آله ذكر فرموده است ، و اين قصه چنان بود كه زكريا از حق تعالى سؤ ال نمود كه تعليم او نمايد نامهاى آل عبا صلوات الله عليهم را، پس جبرئيل نازل شد و آن نامهاى مقدس را تعليم او نمود، پس زكريا عليه السلام هرگاه محمد و على و فاطمه و حسن عليهم السلام را ياد مى كرد، دلگيرى و اندوه و الم او برطرف مى شد، و چون نام حسين عليه السلام را ياد مى كرد گريه در گلوى مى شد و از بسيارى گريستن نفسش تنگ مى شد، پس روزى مناجات كرد كه : خداوندا! چرا آن چهار بزرگوار را كه ياد مى كنم غمها از دلم بيرون مى رود و دلم گشاده مى شود، و چون حسين عليه السلام را ياد مى كنم ديده ام گريان و دلم محزون مى شود و آه و ناله ام بلند مى گردد؟
پس حق تعالى واقعه كربلا را به او وحى نمود چنانچه فرموده است كهيعص كه ((كاف )) اشاره است به كربلا؛ و ((ها)) به هلاك عترت رسول صلى الله عليه و آله در آن صحرا؛ و ((يا)) به يزيد عليه اللعنه الشديد كه ظلم كننده بر حسين بود؛ و ((عين )) عطش و تشنگى آن حضرت است ؛ و ((صاد)) آن حضرت است .
چون زكريا عليه السلام اين را شنيد، سه روز از محراب خود بيرون نيامد و منع فرمود مردم را كه به نزد او بروند و رو آورد به گريه و فغان و نوحه و مرثيه مى خواند بر اين معصيت و مى گفت : الهى ! آيا به درد خواهى آورد دل بهترين جميع خلقت را به مصيبت فرزندان او؟ آيا اين بليه و محنت را به ساحت عزت او فرود خواهى آورد؟ آيا جامه اين ماتم را بر على و فاطمه عليهماالسلام خواهى پوشانيد؟ آيا شدت اين درد و محنت را به عرصه قرب و منزلت ايشان داخل خواهى نمود؟ پس مى گفت : الهى ! روزى فرما مرا فرزندى كه با اين پيرى ديده من به او روشن گردد، چون به من عطا فرمائى مرا به محبت او مفتون گردان ، پس دل مرا به مصيبت آن فرزند به درد آور چنانچه دل محمد حبيب خود را به فرزندش به درد خواهى آورد.
پس خدا حضرت يحيى عليه السلام را به آن حضرت عطا فرمود، و به مصيبت او دلش را به درد آورد و مدت حمل يحيى در شكم مادر شش ماه بود و مدت حمل امام حسين عليه السلام نيز شش ماه بود.(392)
به سندهاى معتبر و صحيح بسيار از حضرت امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهماالسلام منقول است كه : چنانچه پيش از يحيى عليه السلام كسى به نام او مسمى نشده بود، همچنين به نام امام حسين عليه السلام كسى پيش از او مسمى نشده بود، و پى كننده ناقه صالح عليه السلام ولد الزنا بود و كشنده حضرت يحيى عليه السلام ولد الزنا بود و كشنده امير المؤ منين عليه السلام ولد الزنا بود و كشنده امام حسين عليه السلام ولد الزنا بود، و نمى كشد پيغمبران و اولاد ايشان را مگر فرزندان زنا، و نگريست زمين و آسمان مگر بر يحيى و حسين عليهماالسلام ، و آفتاب بر ايشان گريست كه سرخ طالع مى شد و سرخ فرو مى رفت .(393)
و در روايت ديگر آن است كه : رشح خون از آسمان مى ريخت چنانچه جامه سفيدى كه در هوا مى داشتند سرخ مى شد، و هر سنگ كه از زمين برمى داشتند از زيرش خون مى جوشيد.(394)
و به سند معتبر از امام زين العابدين عليه السلام منقول است كه فرمود: يا پدرم امام حسين عليه السلام چون به كربلا مى رفتيم در هيچ منزل فرود نمى آمديم و بار نمى كرديم مگر آنكه آن حضرت ياد حضرت يحيى عليه السلام مى كردند، و روزى فرمودند: از پستى و بى قدرى دنيا نزد خدا آن بود كه سر يحيى بن زكريا عليه السلام را به هديه فرستادند براى فاحشه اى از فاحشه هاى بنى اسرائيل .(395)
و ابن بابويه رحمه الله عليه به سند خود از وهب بن منبه روايت كرده است كه : روزى ابليس لعنه الله عليه در مجالس بنى اسرائيل مى گشت و ناسزا به مريم عليها السلام مى گفت ، و آن حضرت را نسبت به زكريا عليه السلام مى داد، تا آنكه بنى اسرائيل بر زكريا شوريدند و در مقام قتل آن حضرت شدند، و حضرت زكريا از ايشان گريخت تا به درختى رسيد و آن درخت براى آن حضرت شكافته شد، و چون زكريا به ميان درخت رفت ، شكاف درخت بهم آمد و آن حضرت از نظر ايشان پنهان شد و ابليس عليه اللعنه با سفهاى بنى اسرائيل از پى آن حضرت مى آمدند، چون به آن درخت رسيدند ابليس عليه اللعنه دست گذاشت از پائين تا بالاى درخت و موضع دل آن حضرت را شناخت ، پس امر كرد ايشان را كه آن موضع را با اره بريدند و آن حضرت را در ميان درخت به دو نيم كردند و آن حضرت را به آن حال گذاشتند و برگشتند، و ابليس از ايشان غايب شد و ديگر پيدا نشد؛ و به آن حضرت از بريدن اره هيچ المى نرسيد، پس حق تعالى ملائكه را فرستاد كه آن حضرت را غسل دادند و سه روز بر او نماز كردند پيش از آنكه او را دفن كنند، و چنين مى باشند پيغمبران جسد مطهر ايشان متغير نمى شود و در خاك نمى پوسد و پيش از دفن سه روز بر ايشان ملائكه و انس نماز مى كنند.(396)
و در تفسير امام حسن عسكرى عليه السلام مذكور است در تفسير قول حق تعالى كه در قصه يحيى عليه السلام فرموده است لم نجعل له من قبل سميا يعنى : ((كسى را پيش از او نيافريده بوديم كه يحيى نام داشته باشد،)) و فرمود در تفسير قول خداى تعالى (و آتيناه الحكم صبيا) از حكمتهائى كه خدا به آن حضرت در كودكى عطا فرموده بود آن بود كه اطفال به او گفتند: بيا تا بازى كنيم ، گفت : آه ، والله كه ما را براى بازى نيافريده اند بلكه براى جد و امر بزرگى آفريده اند، (وحنانا من لدنا) يعنى : ((تحنن و مهربانى بر پدر و مادر و ساير بندگان خود به او داده بوديم ،)) (و زكوه ) يعنى : ((طهارت و پاكيزگى داده بوديم هر كه را ايمان به او آورد و تصديق او بكند،)) (و كان تقيا) يعنى : ((پرهيزكار بود از شرور و معاصى ،)) (و برا بوالديه ) ((و احسان مى كرد نسبت به پدر و مادر خود و فرمانبردار ايشان بود،)) (و لم يكن جبارا عصيا) ((و نمى كشت مردم را بر وجه غضب و نمى زد ايشان را از روى غضب )) و هيچكس نيست مگر آنكه گناه كرده است يا قصد گناه در خاطرش گذشته است بغير از يحيى كه هرگز گناه نكرد و اراده گناه نيز در خاطرش خطور نكرد.
و امام عليه السلام فرمود در تفسير اين آيه (هنالك دعا زكريا ربه ) يعنى : چون زكريا ديد نزد مريم ميوه زمستان را در تابستان و ميوه تابستان را در زمستان گفت به مريم : از كجاست اين ميوه ها از براى تو؟ مريم گفت : از جانب خدا است و خدا هر كه را مى خواهد روزى مى دهد بى حساب و يقين دانست زكريا كه او راست مى گويد زيرا كه مى دانست كسى بغير او به نزد مريم نمى رود، پس در آن وقت در خاطر خود گفت : آن كس كه قادر است از براى مريم ميوه زمستان را در تابستان و ميوه تابستان را در زمستان بفرستد قادر است كه مرا فرزند عطا فرمايد هر چند پير باشم و زنم سترون (397) باشد.
پس در آن وقت دعا كرد كه : پروردگارا! ببخش مرا از جانب خود ذريت پاكيزه نيكوئى بدرستى كه تو شنونده دعائى ؛ و ملائكه ندا كردند زكريا را در وقتى كه در محراب به نماز ايستاده بود: بدرستى كه خدا تو را بشارت مى دهد به يحيى كه تصديق كننده كلمه خدا – يعنى عيسى – خواهد بود، و سيدى يعنى سركرده و بزرگى خواهد بود در طاعت خدا و بر اهل طاعت او، و حصور خواهد بود و با زنان نزديكى نخواهد كرد، و پيغمبرى خواهد بود از شايستگان . و اول تصديق يحيى عليه السلام عيسى عليه السلام را از آن بود كه صومعه اى كه حضرت مريم داشت و عبادت الهى در آنجا مى كرد غرفه اى بود كه راهى نداشت و به نردبان به آن غرفه مى رفتند و كسى بغير از زكريا به آن غرفه نمى رفت ، و چون بيرون مى آمد بر در غرفه قفل مى زد و از بالاى در روزنه اى كوچك گشوده بود كه باد از آنجا داخل مى شد، پس چون مريم آبستن شده است غمگين شد و در خاطر خود گفت : كسى جز من به اين غرفه بالا نمى آيد و مريم آبستن شده است و من رسوا مى شوم در ميان بنى اسرائيل و گمان خواهند كرد كه من او را آبستن كرده ام .
پس به نزد زن خود آمد و اين قصه را به او گفت ، آن زن گفت : اى زكريا! مترس كه خدا براى تو نمى كند مگر آنكه خير تو در آن است ، و بياور مريم را كه من ببينم و از حال او سؤ ال كنم ؛ پس زكريا عليه السلام مريم را به نزد زن خود آورد و حق تعالى از مريم مشقت جواب گفتن را برداشت ، و چون داخل شد به نزد زن زكريا كه خواهر بزرگ او بود زن زكريا از براى او برنخاست ، پس يحيى عليه السلام به قدرت خدا در شكم مادر دست بر او زد و او را از جا كند و با مادر خود سخن گفت كه : بهترين زنان عالميان با بهترين مردان عالميان كه در شكم اوست به نزد تو مى آيند و تو از براى ايشان بر نمى خيزى ؟ پس زن زكريا از جا كنده شد و برجست و از براى مريم ايستاد، پس يحيى در شكم او سجده كرد براى تعظيم عيسى و اين اول تصديقى بود كه او را كرد.(398)
مؤ لف گويد: مشهور آن است كه مادر يحيى عليه السلام ((ايشاع )) بود و خلاف است كه آيا خواهر مريم بود يا خاله او، و اين حديث دلالت بر اول مى كند.
و در حديث ديگر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : در روز قيامت منادى ندا خواهد كرد: كجاست فاطمه دختر محمد صلى الله عليه و آله ؟ كجاست خديجه دختر خويلد؟ كجاست مريم دختر عمران ؟ كجاست آسيه دختر مزاحم ؟ كجاست ام كلثوم مادر يحيى ؟(399) (و تمام حديث در جاى خود خواهد آمد).
از حضرت رسول صلى الله عليه و آله منقول است كه : زهد حضرت يحيى در اين مرتبه بود كه روزى به بيت المقدس آمد و نظر كرد به عباد و رهبانان و احبار كه پيراهن ها از مو پوشيده اند و كلاه ها از پشم بر سر گذاشته اند و زنجيرها در گردن خود كرده و بر ستونهاى مسجد بسته اند، چون اين جماعت را مشاهده نمود به نزد مادرش آمد و گفت : اى مادر! از براى من پيراهنى از مو و كلاهى از پشم بباف تا بروم به بيت المقدس و عبادت خدا بكنم با عباد و رهبانان ، مادر او گفت : صبر كن تا پدرت پيغمبر خدا بيايد و با او مصلحت كنم .
چون حضرت زكريا آمد، سخن يحيى را نقل نمود، زكريا عليه السلام فرمود: اى فرزند! چه چيز تو را باعث شده است كه اين اراده نمائى و تو هنوز طفلى و خردسالى ؟
يحيى عليه السلام گفت : اى پدر! مگر نديده اى از من خردسالتر كه مرگ را چشيده است ؟
فرمود: بلى .
پس زكريا به مادر يحيى گفت : آنچه مى گويد چنان كن ، پس مادر كلاه پشم و پيراهن مو از براى او بافت ، يحيى پوشيد و رفت به جانب بيت المقدس و با عباد مشغول عبادت گرديد تا آنكه پيراهن مو بدن شريفش را خورد، پس روزى نظر كرد به بدن خود ديد كه بدنش نحيف شده است و گريست ، پس خطاب الهى به او رسيد: اى يحيى ! آيا گريه مى كنى از اينكه بدنت كاهيده است ؟ بعزت و جلال خودم سوگند كه اگر يك نظر به جهنم بكنى پيراهن آهن خواهى پوشيد به عوض پلاس !
پس يحيى عليه السلام گريست تا آنكه از بسيارى گريه رويش مجروح شد به حدى كه دندانهايش پيدا شد.
چون اين خبر به مادرش رسيد با زكريا به نزد او آمدند و عباد بنى اسرائيل به گرد او برآمدند و او را خبر دادند كه : روى تو چنين مجروح و كاهيده شده است .
گفت : من باخبر نشدم .
زكريا گفت : اى فرزند! چرا چنين مى كنى ؟ من از خدا فرزندى طلبيدم كه موجب سرور من باشد.
گفت : اى پدر! تو مرا به اين امر كردى و گفتى كه در ميان بهشت و جهنم عقبه اى هست كه نمى گذرند از آن عقبه مگر جماعتى كه بسيار گريه كنند از خوف الهى .
فرمود: بلى اى فرزند! من چنين گفتم ، جهد و سعى نما در بندگى خدا كه تو را به امر ديگر امر فرموده اند.
پس مادرش گفت : اى فرزند! رخصت مى دهى كه دو پاره نمد از براى تو بسازم كه بر اطراف روى خود نهى تا دندانهايت را بپوشاند و آب چشمت را جذب نمايد؟
گفت : تو اختيار دارى .
پس مادرش دو قطعه نمد براى او ساخت و بر رويش گذاشت ، در اندك زمانى از گريه او چنان تر شد كه چون آن را فشرد آب از ميان انگشتانش جارى شد!
چون حضرت زكريا عليه السلام اين حال را بديد گريان شد و رو بسوى آسمان نمود و عرض كرد: خداوندا! اين فرزند من است و اين آب ديده اوست و تو از همه رحم كنندگان رحيم ترى .
پس هرگاه كه زكريا مى خواست بنى اسرائيل را موعظه بگويد، به جانب چپ و راست نظر مى كرد، اگر يحيى حاضر بود نام بهشت و جهنم نمى برد، پس روزى يحيى حاضر نبود و زكريا شروع به موعظه كرد، يحيى عليه السلام سر خود را به عبائى پيچيده آمد در ميان مردم نشست و حضرت زكريا او را نديد و فرمود: حبيب من جبرئيل مرا خبر داد كه حق تعالى مى فرمايد: در جهنم كوهى است كه آن را ((سكران )) مى نامند، و در مابين كوه واديى هست كه آن را ((غضبان )) مى گويند زيرا كه از غضب الهى افروخته شده است ، در آن وادى چاهى هست كه صد سال راه عمق آن است ، و در چاه تابوتها از آتش هست و در آن تابوتها صندوقها و جامه ها و زنجيرها و غلها از آتش هست .
چون يحيى عليه السلام اينها را شنيد سر برداشت و فرياد برآورد: واغفلتاه ! چه بسيار غافليم از سكران !
برخاست و متحيرانه متوجه بيابان شد، پس حضرت زكريا از مجلس برخاست و به نزد مادر يحيى رفت و فرمود: يحيى را طلب نما كه مى ترسم او را نبينى مگر بعد از مرگ او، پس ‍ مادرش به طلب او بيرون رفت تا به جمعى از بنى اسرائيل رسيد، ايشان از او پرسيدند: اى مادر يحيى ! به كجا مى روى ؟
گفت : به طلب فرزندم يحيى مى روم كه نام آتش جهنم شنيده و رو به صحرا رفته است .
پس رفت تا به چوپانى رسيد، از او سؤ ال نمود: آيا جوانى را به اين هيئت و صفت ديدى ؟
گفت : بلكه يحيى را مى خواهى ؟
گفت : بلى .
گفت : الحال او را در فلان عقبه گذاشتم كه پاهايش در آب ديده اش فرو رفته بود و سر به آسمان بلند كرده مى گفت : بعزت و جلال تو اى مولاى من ! كه آب سرد نخواهم چشيد تا منزلت و مكان خود را به نزد تو ببينم .
چون مادر به او رسيد و نظرش بر وى افتاد به نزديك او رفت و سرش را در ميان پستانهاى خود گذاشت و او را به خدا سوگند داد كه با او به خانه برگردد. پس با او به خانه رفت و مادرش به او التماس نمود كه : اى فرزند! التماس دارم كه پيراهن مو را بكنى و پيراهن پشم بپوشى كه آن نرم تر است ، يحيى قبول فرمود و پيراهن پشم پوشيد و مادر از براى او عدسى پخت و آن حضرت تناول فرمود و خواب او را ربود تا هنگام نماز شد، پس در خواب به او ندا رسيد: اى يحيى ! خانه اى به از خانه من مى خواهى ؟ همسايه اى به از من مى طلبى ؟
چون اين ندا به گوشش رسيد از خواب برخاست و گفت : خداوندا! از لغزش من درگذر، بعزت تو سوگند كه ديگر سايه اى نطلبم بغير از سايه بيت المقدس . و به مادرش گفت : اى مادر! پيراهن مو را بياور، مادرش آن را به او داد و در او آويخت كه مانع رفتنش شود، حضرت زكريا به او فرمود: اى مادر يحيى ! او را بگذار كه پرده دلش را گشوده اند و به عيش دنيا منتفع نمى شود.
پس برخاست يحيى عليه السلام و پيراهن موئين و كلاه پشمينه را به تن خود نمود و بسوى بيت المقدس برگشت و با احبار و رهبانان عبادت مى كرد تا شهيد شد.(400)
و به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السلام منقول است كه از آباى طاهرين خود عليهم السلام روايت كرده كه : شيطان به نزد انبياء مى آمد از زمان آدم تا هنگامى كه حضرت عيسى عليه السلام مبعوث شد و با ايشان سخن مى گفت و سؤ الها از ايشان مى كرد، و به حضرت يحيى پيش از پيغمبران انس داشت ، روزى حضرت يحيى عليه السلام به او فرمود: اى ابو مره ! مرا به تو حاجتى است .
گفت : قدر تو از آن عظيم تر است كه حاجت تو را رد توان نمود، آنچه خواهى سؤ ال نما كه آنچه فرمائى مخالفت نخواهم نمود.
حضرت يحيى فرمود: مى خواهم دامها و تله هاى خود را كه بنى آدم را به آنها صيد مى نمائى به من بنمائى .
آن ملعون قبول كرد و به روز ديگر وعده كرد، چون صبح روز ديگر شد حضرت يحيى در خانه نشست و منتظر او بود، ناگاه ديد كه صورتى در برابرش ظاهر شد رويش مانند روى ميمون و بدنش مثل بدن خوك بود، و طول چشمهايش در طول رويش و همچنين دهانش در طول رويش ، و ذقن نداشت و ريش نداشت و چهار دست داشت : دو دست در سينه و دو دست در دوش او رسته ، و پى پايش در پيش بود و انگشتان پايش در عقب ، قبائى پوشيده و كمربندى بر روى آن بسته و بر آن كمربند رشته ها به الوان مختلف آويخته است بعضى سرخ و بعضى سبز و به هر رنگى رشته اى در آن ميان هست ، و زنگ بزرگى در دست دارد، و خودى بر سر نهاده و بر آن خود قلابى آويخته !
چون حضرت او را به اين هيئت مشاهده فرمود پرسيد: اين كمربند چيست كه در ميان دارى ؟
گفت : اين گبرى و مجوسيت است كه من پيدا كرده ام و براى مردم زينت داده ام !
فرمود: اين رشته هاى الوان چيست ؟
گفت : اين اصناف زنان است كه مردم را به الوان مختلفه و رنگ آميزيهاى خود مى ربايند!
فرمود: اين زنگ چيست كه در دست دارى ؟
گفت : اين مجموعه اى است كه همه لذتها در اينجا است از طنبور و بربط و طبل و ناى و صرنا(401) و غير اينها، و چون جمعى به شراب خوردن مشغول شدند و لذتى نمى يابند از آن من اين جرس را به حركت در مى آورم تا مشغول خوانندگى و ساز مى شوند، چون صداى آن را شنيدند از طرب و شوق از جا بدر مى آيند، يكى رقص مى كند و ديگرى با انگشتان صدا مى كند و ديگرى جامه بر تن مى درد!
پس حضرت فرمود: چه چيز بيشتر موجب سرور و روشنى چشم تو مى گردد؟
گفت : زنان كه ايشان تله ها و دامهاى منند، و چون نفرينها و لعنتهاى صالحان بر من جمع مى شود به نزد زنان مى روم و آنها را دلخوش مى شوم .
حضرت فرمود: اين خود چيست كه بر سر توست ؟
گفت : به اين خود را از نفرينهاى صالحان حفظ مى كنم .
فرمود: اين قلاب چيست كه بر آن آويخته است ؟
گفت : با اين دلهاى صالحان را مى گردانم و بسوى خود مى كشانم .
يحيى عليه السلام فرمود: هرگز به من يك ساعت ظفر يافته اى ؟
گفت : نه ، وليكن در تو يك خصلت مى بينم كه مرا خوش مى آيد.
فرمود: كدام است ؟
گفت : اندكى بيشتر چيزى مى خورى در هنگام افطار و اين موجب سنگينى تو مى شود و ديرتر به عبادت برمى خيزى .
حضرت فرمود: با خدا عهد كردم كه هرگز از طعام سير نشوم تا خدا را ملاقات نمايم .
شيطان گفت : من نيز عهد كردم كه هيچ مسلمانى را ديگر نصيحت نكنم تا خدا را ملاقات كنم .
پس بيرون رفت و ديگر به خدمت آن حضرت نيامد.(402)
و به روايت ديگر منقول است كه : لباس حضرت يحيى عليه السلام از ليف خرما بود و خوراك او از برگ درخت بود.(403)
و به سندهاى از حضرت امام موسى و امام رضا عليهما السلام منقول است كه : يحيى عليه السلام مى گريست و نمى خنديد، و عيسى عليه السلام مى گريست و مى خنديد، و آنچه عيسى مى كرد بهتر بود از آنچه يحيى مى كرد.(404)
و به سند معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السلام منقول است كه : چون خلافت و رياست بنى اسرائيل بعد از دانيال عليه السلام به عزير عليه السلام رسيد، شيعيان جمع مى شدند بسوى او و با او انس مى گرفتند و مسائل دين خود را را اخذ مى نمودند، پس صد سال از ايشان غائب شد و باز بر ايشان مبعوث شد و حجتهاى خدا كه بعد از او بودند غائب شدند و امر بنى اسرائيل بسيار شديد شد تا آنكه يحيى عليه السلام متولد شد، چون هفت سال از عمر او گذشت ظاهر شد در ميان بنى اسرائيل و تبليغ رسالت الهى به ايشان نمود و خطبه اى بليغ در ميان ايشان خواند و حمد و ثناى حق تعالى و تبليغ رسالت الهى را به يادشان آورد و خبر داد ايشان را كه محنتهاى صالحان از براى گناهان بنى اسرائيل و بديهاى اعمال ايشان است و عاقبت نيكو براى پرهيزكاران است ، و وعده داد ايشان را كه : فرج شما بعد از بيست سال و كسرى خواهد بود كه حضرت مسيح كه عيسى بن مريم عليه السلام است در ميان شما قيام به امر نبوت بنمايد.(405)
و در حديث معتبر از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام منقول است كه : شهادت حضرت يحيى عليه السلام در روز چهارشنبه آخر ماه صفر واقع شد.(406)
در حديث معتبر ديگر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : حضرت عيسى عليه السلام دعا كرد كه حق تعالى حضرت يحيى عليه السلام را براى او زنده گرداند، پس به نزد قبر آن حضرت آمد و او را ندا كرد، يحيى عليه السلام او را جواب گفت و از قبر بيرون آمد و گفت : اى عيسى ! چه مى خواهى از من ؟
گفت : مى خواهم كه در دنيا باشى و مونس من باشى چنانچه پيشتر بودى .
گفت : اى عيسى ! هنوز حرارت مرگ از من ساكن نشده است و مى خواهى به دنيا برگردم و بار ديگر حرارت و شدت مرگ را دريابم ؟
پس به قبر خود برگشت ، و عيسى عليه السلام معاودت نمود.(407)
و در حديث معتبر ديگر فرمود: شخصى به نزد عيسى عليه السلام آمد و گفت : يا روح الله ! من زنا كرده ام مرا پاك كن !
حضرت ندا فرمود در ميان قوم : هركه هست بيرون آيد براى پاك كردن فلان شخص از گناه چون همه حاضر شدند و آن مرد را در گودال كردند كه سنگسار كنند آن مرد فرياد برآورد: هركه حدى از خدا بر او لازم گرديده است مرا حد نزند، همه مردم برگشتند بغير از عيسى و يحيى عليهما السلام ، پس يحيى به نزديك آن مرد رفت و گفت : اى گناهكار! مرا پندى بده .
گفت : نفس خود را با خواهش او مگذار كه تو را هلاك مى كند.
يحيى فرمود: ديگر بگو.
گفت : هيچ گناهكارى را بر گناهش سرزنش و ملامت مكن .
فرمود: ديگر بگو.
گفت : به غضب و خشم ميا.
حضرت يحيى عليه السلام فرمود: بس است مرا.(408)
در حديث ديگر از حضرت رسول صلى الله عليه و آله منقول است كه : چون حق تعالى عيسى عليه السلام را به آسمان برد، شمعون بن حمون را در ميان قوم خود جانشين خود گردانيد، پس پيوسته شمعون در ميان بنى اسرائيل قيام به هدايت ايشان مى نمود تا او به رحمت الهى واصل شد، پس حق تعالى يحيى بن زكريا عليهما السلام را به پيغمبرى مبعوث گردانيد، و چون نزديك شد كه يحيى را شهيد كنند، يحيى اولاد شمعون را وصى خود گردانيد.(409)
مؤ لف گويد: احاديث در باب يحيى عليه السلام مختلف است : بعضى دلالت مى كند بر آنكه آن حضرت بعد از عيسى عليه السلام بود و از اوصياى آن حضرت بود؛ و بعضى از دلالت مى كند بر آنكه در زمان آن حضرت شهيد شد. و اگر گوئيم دو يحيى پسر زكريا عليهما السلام بوده اند بعيد است و محتمل است كه خدا بعد از مردن او را زنده گردانيده باشيد و باز مبعوث به پيغمبرى كرده باشد، و اظهر آن است كه بعضى از اخبار موافق عامه تقيه وارد شده باشد، والله يعلم .
و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : چون يحيى عليه السلام متولد شد او را به آسمان بردند و از نهرهاى بهشت او را غذا مى دادند، و چون او را از شير باز گرفتند او را بسوى پدرش فرود آوردند و در هر خانه اى كه بود، خانه از نور رويش روشن مى شد.(410)
به سند حسن از حضرت امام رضا عليه السلام منقول است كه : سه وقت است كه وحشت آدمى از همه اوقات بيشتر مى باشد: روزى كه از شكم مادر بيرون مى آيد و دنيا را مى بيند؛ و روزى كه مى ميرد و آخرت را مى بيند؛ و روزى كه از قبر بيرون مى آيد و حكمى چند را مى بيند كه در دنيا نمى ديده است . و حق تعالى بر يحيى عليه السلام سلام و سلامتى فرستاد در اين سه حالت ، و خوف او را به ايمنى مبدل گردانيد چنانچه حق تعالى فرموده است و سلام عليه يوم ولد و يوم يموت و يوم يبعث حيا(411). و حضرت عيسى بر خود سلام فرستاد در اين سه حالت و فرمود كه والسلام على يوم و لدت و يوم اموت و يوم ابعث حيا.(412)(413 )
به سند حسن از حضرت امام رضا عليه السلام منقول است كه : روز اول محرم روزى است كه زكريا عليه السلام از خدا فرزندى طلبيد و خدا دعاى او را مستجاب فرمود، هر كه آن روز را روزه بدارد و دعا كند، خدا دعاى او را مستجاب مى گرداند چنانچه دعاى زكريا عليه السلام را مستجاب گردانيد(414)
و به سند حسن بلكه صحيح از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : حضرت زكريا عليه السلام از بنى اسرائيل خائف گرديد، از ايشان گريخت و پناه به درختى برد، و آن درخت براى او شكافته شد و گفت : اى زكريا! داخل شو در من ، چون در شكاف آن داخل شد درخت بهم آمد، بنى اسرائيل چون او را طلب كردند و نيافتند، شيطان عليه اللعنه به نزد ايشان آمد و گفت : من ديدم زكريا ميان اين درخت رفت ، آن را ببريد تا او هلاك شود.
چون آن جماعت آن درخت را مى پرستيدند گفتند: نمى بريم اين درخت را، پس ايشان را وسوسه كرد تا راضى شدند كه آن را بريدند و آن حضرت را در ميان آن درخت به دو نيم كردند، صلوات الله عليه و لعنه الله على من قتله و من اءعانهم على ذلك (415 ).
و در حديث معتبر ديگر فرمود: پادشاهى بود در زمان حضرت يحيى عليه السلام كه با زنان بسيارى كه داشت ، به آنها اكتفا نمى كرد و با زن زناكارى از بنى اسرائيل زنا مى كرد تا آن زن پير شد، و چون آن زن پير شد دختر خود را براى پادشاه زينت كرد و به دختر گفت : مى خواهم كه تو را براى پادشاه ببرم ، چون پادشاه با تو نزديكى كند و از تو بپرسد: چه حاجت دارى ؟ بگو: حاجت من آن است كه يحيى پسر زكريا را بكشى !
چون دختر را به نزد پادشاه برد و با او مقاربت كرد از او پرسيد: چه حاجت دارى ؟
گفت : كشتن يحيى .
تا سه مرتبه از او پرسيد و در هر مرتبه اين جواب گفت .
پس طشتى از طلا طلبيد و يحيى عليه السلام را حاضر كرد و سر مباركش را در ميان آن طشت بريد. و چون خون آن حضرت را بر زمين ريختند به جوش آمد، و هر چند خاك بر آن خون مى ريختند خون مى جوشيد و به رو مى آمد تا آنكه تل عظيمى شد.
و چون آن قرن منقرض شد و بخت نصر بر بنى اسرائيل مسلط شد، از سبب جوشيدن آن خون پرسيد، هيچكس آن را ندانست و گفتند: مرد پيرى هست او مى داند، چون او را طلبيد و از او پرسيد، او از پدر و جد خود قصه حضرت يحيى عليه السلام را نقل كرد و گفت : اين خون اوست كه مى جوشد!
پس بخت نصر گفت : البته آنقدر بكشم از بنى اسرائيل كه اين خون از جوشيدن باز ايستد، پس بر روى آن خون هفتاد هزار كس را كشت تا خون از جوشيدن ايستاد.(416)
و به روايت معتبر ديگر منقول است كه : آن زن زناكار زوجه پادشاه جبار ديگر بود كه قبل از اين پادشاه بود، و اين پادشاه بعد از او آن زن را خواست ، و چون پير شد اول تكليف كرد پادشاه را كه تزويج نمايد آن دخترى را كه از پادشاه اول داشت ، پادشاه گفت : من از حضرت يحيى عليه السلام مى پرسم ، اگر او تجويز مى نمايد من او را تزويج مى كنم .
چون از آن حضرت پرسيد و تجويز ننمود، پس آن زن دختر خود را زينت نمود و در وقتى كه پادشاه مست بود او را به نظر پادشاه به جلوه درآورد و او را تعليم كرد كه : از پادشاه استدعا كن كشتن يحيى را! و به اين سبب آن حضرت را شهيد كرد.(417)
و به روايت ديگر منقول است كه : حضرت عيسى عليه السلام حضرت يحيى عليه السلام را با دوازده نفر از حواريان فرستاد كه مردم را شرايع دين بياموزند و نهى كنند آنها را از نكاح كردن دختر خواهر.
و پادشاه ايشان دختر خواهرى داشت كه او را دوست مى داشت و مى خواست او را نكاح كند! چون خبر به مادر آن دختر رسيد كه يحيى نهى مى كند از مثل اين نكاح ، دختر خود را زينت بسيار كرد و به نظر پادشاه به جلوه درآورد تا او را مفتون حسن او گردانيد، پس پادشاه از دختر پرسيد: چه حاجت دارى ؟
گفت : حاجت من آن است كه ذبح كنى يحيى بن زكريا را.
پادشاه گفت : حاجت ديگر بطلب .
دختر گفت : مطلب ديگرى ندارم بغير از اين .
چون بسيار اهتمام كرد آن ملعون فرستاد و حضرت يحيى عليه السلام را حاضر كرد و سر آن سرور را بر طشت بريد و قطره اى از خون مطهر بر زمين ريخت و به جوش آمد، و پيوسته در جوش بود تا حق تعالى بخت نصر را بر ايشان مسلط گردانيد پس پير زالى از بنى اسرائيل به نزد او آمد و آن خون را به او نمود و گفت : اين خون يحيى است ، از روزى كه شهيد شده است تا به حال در جوش است .
پس در دل بخت نصر افتاد كه بر بالاى آن خون آنقدر از بنى اسرائيل را بكشد تا ساكن گردد، پس در يك سال هفتاد هزار كس از بنى اسرائيل را بر روى آن خون كشت تا ساكن شد.(418)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : چون حق تعالى خواهد كه براى دوستان خود انتقام بكشد به بدترين خلق خود انتقام مى كشد، و چون خواهد كه انتقام از براى خود بكشد به دوستان خود انتقام مى كشد، و از براى حضرت يحيى به بخت نصر انتقام كشيد.(419)
مؤ لف گويد: بسيارى از احوال حضرت يحيى عليه السلام در باب احوال حضرت دانيال عليه السلام و بخت نصر ذكر خواهد شد انشاء الله .

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Time limit is exhausted. Please reload CAPTCHA.