امام هفتم – حضرت موسى كاظم (ع ) – در زندان ((سندى بن شاهك )) بسر مى برد يك روز هارون ماءمورى فرستاد كه از احوال آن حضرت كسب اطلاع كند. خود سندى هم وارد زندان شد.
وقتى كه ماءمور وارد شد. امام از او سؤ ال كرد: چه كار دارى ؟
ماءمور گفت : خليفه مرا فرستاد تا احوالى از تو بپرسم .
امام فرمود: از طرف من به او بگو! هر روز كه از اين روزهاى سخت بر من مى گذرد، يكى از روزهاى خوشى تو هم سپرى مى شود، تا آن روزى برسد كه من و تو در يك جا به هم برسيم ، آنجا كه اهل باطل به زيانكارى خود واقف مى شوند.
باز در مدتى كه در زندان هارون بود. يك روز ((فضل بن ربيع )) ماءمور رساندن پيغامى از طرف هارون به آن حضرت وارد شد.
فضل مى گويد: وقتى كه وارد شدم ديدم نماز مى خواند، هيبتش مانع شد كه بنشينم ، ايستادم و به شمشير خودم تكيه دادم ، نمازش كه تمام شد به من اعتنا نكرد و بلافاصله نماز ديگرى آغاز كرد، مرتب همين كار را ادامه داد و به من اعتنا نمى نمود، آخر كار، وقتى كه يكى از نمازها تمام شد، قبل از آنكه نماز ديگر را شروع كند، من شروع كردم به صحبت كردن . خليفه به من دستور داده بود كه در حضور آن حضرت از او به عنوان خلافت و لقب اميرالمؤ منينى ياد نكنم و به جاى آن بگويم كه :
– برادرت هارون سلام مى رساند و مى گويد: خبرهايى از تو، به ما رسيد كه موجب سوءتفاهمى شد، اكنون معلوم گرديد كه شما تقصيرى نداريد، ولى من ميل دارم كه شما هميشه نزد من باشيد و به مدينه نرويد. حالا كه بنا است پيش ما بمانيد خواهش مى كنم از لحاظ برنامه غذائى ، هر نوع غذائى كه خودتان مى پسنديد دستور دهيد و فضل ماءمور پذيرايى شما است .
حضرت جواب فضل را به دو كلمه داد:
– از مال خودم چيزى در اينجا نيست كه از آن استفاده كنم و خدا مرا اهل تقاضا و خواهش هم نيافريده كه از شما تقاضا و خواهشى داشته باشم .
حضرت با اين دو كلمه مناعت و استعناء طبع بى نظير خود را ثابت كرد و فهماند كه زندان نخواهد توانست او را زبون كند.
بعد از گرفتن اين كلمه فورا از جا حركت كرد و گفت : اللّه اكبر، و سرگرم عبادت خود شد(27).