اين داستان راحتى در كتابهاى فلسفى نقل مى كنند كه بعد از اينكه مجنون آن همه شعر و غزل در عشق و فراق ليلى گفت ، يك روز در بيابان ليلى آمد بالاى سر مجنون و صدا زد:
– مجنون ! مجنون !
مجنون سرش را بلند كرد و گفت :
– كى هستى ؟ گفت :
– منم ليلى ، آمدم سراغت ! (به خيال اينكه مجنون بلند مى شود و اين محبوبى را كه آنقدر در فراق او ناليده او است در آغوش مى كشد). ولى مجنون گفت :
– برو! بى غنى عنك بعشقك من به عشق تو خوشم و از تو بيزارم ، برو دنبال كار خودت !
نظير همين داستان در شرح حال شاعر معروف زمان خودمان ((شهريار)) وجود دارد. شهريار دانشجوى پزشكى بوده است و در خانه اى در تهران سكونت داشته است ، بعد عاشق دختر صاحبخانه مى شود، چه جور هم عاشق مى شود!
از باب اين كه خواستگار زيباتر و پولدارترى براى دختر پيدا مى شود، دختر را به او نمى دهند. او هم مانند مجنون ، دست از همه چيز، كار، شغل ، تحصيل برمى دارد و دنبال اين مسئله مى افتد.
بعد كه سالها از اين قضيه مى گذرد در يك جايى همان خانم با شوهرش با شهريار ملاقات مى كنند. شهريار به او مى گويد:
– من اصلا با تو كارى ندارم از شوهرت هم كه طلاق بگيرى من ديگر با تو كارى ندارم .
شعرى هم دارد كه بعد از آن ملاقات وصف حال خودش است مى گويد كه من چگونه به عشق او خو كردم در حالى كه به خود معشوق التفاتى ندارم .(74)