کتاب : حكايت هاى گلستان سعدى به قلم روان

110. دو چشم بد انديش ، بركنده باد

باب چهارم : در فوايد خاموشى 110. دو چشم بد انديش ، بركنده باد به يكى از دوستان گفتم : ((خاموشى را از اين رو برگزيده ام كه : در سخن گفتن ، زشت و زيبا بر زبان مى آيد، و چشم بدانديشان فقط بر سخن زشت مى افتد. )) دوستم پاسخ داد: ((آن خوشتر كه دشمن بد انديش يكباره …

ادامه نوشته »

109. نتيجه شكم پرستى

109. نتيجه شكم پرستى عابد پارسايى ، غارنشين شده بود و در آنجا دور از جهان و جهانيان ، به عبادت به سر مى برد، به شاهان و ثروتمندان به ديده تحقير مى نگريست ، و به رزق و برق دنيا اعتنا نداشت و سؤ ال از اين و آن را عار مى دانست : هر كه بر خود در …

ادامه نوشته »

108. گفتگوى پدر با پسر در مورد سفر موفقيت آميز

108. گفتگوى پدر با پسر در مورد سفر موفقيت آميز پهلوان زور آزمايى بر اثر پرخورى و شكمبارگى به سختى و ناسازگارى روزگار مبتلا شده بود و بر اثر تهيدستى ، جانش به لب رسيده بود. نزد پدر رفت و از دشواريها و ناكاميهاى زندگى گله كرد و گفت : اجازه بده سفر كنم ، بلكه با قوت بازو، همت …

ادامه نوشته »

107. پاسخ گدا به اعتراض دزد

107. پاسخ گدا به اعتراض دزد دزدى به گدايى گفت : ((شرم نمى كنى كه براى به دست آوردن اندكى پول به سوى هر كس و ناكسى دست دراز مى كنى ؟ )) گدا پاسخ داد . دست دراز از پى يك حبه سيم به كه ببرند به دانگى و نيم : دست گدايى دراز كردن براى يك دانه بهتر …

ادامه نوشته »

106. آدم نما، نه آدم

106. آدم نما، نه آدم نادانى را ديدم كه بدنى چاق و تنومند داشت ، لباس فاخر و گرانبها پوشيده بود و بر اسبى عربى سوار شده ، و دستارى از پارچه نازك مصرى بر سر داشت ، شخصى گفت : ((اى سعدى ! اين ابريشم رنگارنگ را بر تن اين جانور نادان چگونه يافتى ؟ )) گفتم : خرى …

ادامه نوشته »

105. با هزار پا نتوانست از چنگ اجل بگريزد

105. با هزار پا نتوانست از چنگ اجل بگريزد شخصى دست و پايش قطع شده بود، هزار پايى را ديد و آن را كشت ، صاحبدلى از آنجا عبور مى كرد، آن منظره را ديد و گفت : ((شگفتا! آن جانور با هزارپايى كه داشت ، چون اجلش فرا رسيده بود نتوانست از چنگ بى دست و پايى بگريزد.)) چون …

ادامه نوشته »

104. قسمت و اجل

104. قسمت و اجل صيادى ناتوان ، تور صيد ماهى را به آب افكند، تا ماهى بگيرد. ماهى نيرومند و بزرگى به داخل تور افتاد، نيروى ماهى بر نيروى صياد بيشتر بود، بطورى كه آن ماهى ، تور را از دست صياد كشيد و ربود و رفت ، همچون بچه اى كه هر روز به كنار رود مى رفت و …

ادامه نوشته »

103. بخل نگون بخت

103. بخل نگون بخت ثروتمندى پولدوست بقدرى بخيل و دست تنگ بود كه مانند حاتم طائى كه به كرم معروف است ، او به بخل معروف بود، ظاهرى آراسته به مال دنيا داشت ولى در باطن گدا صفت بود، تا آنجا كه نان را به بهاى جان ، عوض ‍ نمى كرد، و به گربه ابوهريره (گربه معروف ابوهريره يكى …

ادامه نوشته »

102. يا قناعت يا خاك گور

102. يا قناعت يا خاك گور شنيدم بازرگانى صد و پنجاه شتر بار داشت و چهل غلام خدمتكار (كه شهر به شهر براب تجارت حركت مى كرد)يك شب در جزيره كيش (واقع در خليج فارس )مرا به حجره خود دعوت كرد، به حجره اش رفتم ، از آغاز شب تا صبح ، آرامش نداشت ، مكرر پريشان گويى مى كرد …

ادامه نوشته »

101. شاه در كلبه دهقان

101. شاه در كلبه دهقان يكى از شاهان با چند نفر از وزيران و ياران ويژه اش در فصل زمستان به بيابان براى شكار رفتند. از آبادى بسيار دور شدند تا اينكه شب فرا رسيد و هوا تاريك شد، آنها در بيابان ، خانه كوچك كشاورزى را ديدند، شاه به همراهان گفت : ((شب به خانه آن كشاورز برويم ، …

ادامه نوشته »