عيسى (ع) بر مردى گذشت كه به چندين بيمارى مبتلا بود: نه چشمى داشت كه ببيند و نه پايى كه راه رود؛ جذام بر سر و روى او زده بود و پوستش، پيسى داشت . به گوشهاى افتاده بود و مىگفت: ((شكر آن خداى را كه مرا عافيت داد و در سلامت نهاد!)) عيسى (ع) بدو گفت: ((اى مرد!چه مانده …
ادامه نوشته »81 – عبادت بى زحمت
قحطى، همه جا را گرفته بود . قرصى نان يافت نمىشد . در آن حال، مردى از بنى اسرائيل به كوهى از ريگ در بيابان رسيد . پيش خود انديشيد كه كاشكى اين كوه ريگ، كوه گندم بود و من آن را پيش قومم مىبردم و آنان را از رنج گرسنگى مى رهاندم.
ادامه نوشته »80 – مى بيند و مى شنود
على بن الحسين (ع) چون طهارت مىكرد و وضو مىساخت، روى وى زرد مىشد . مىگفتند: ((اى پسر رسول خدا!اين زردى از چيست؟ )) مىگفت: (( آيا نمىدانيد كه پيش كه خواهم ايستاد . )) ?
ادامه نوشته »79 – مهربانىهاى حق
روايت كردهاند كه در يكى از جنگهاى پيامبر (ص) با مشركان، كودكى اسير شد . او را در جايى نگه داشتند تا تكليف اسرا روشن شود. آن جا كه اسيران را نگه داشته بودند، بسيار گرم بود و آفتاب داغى بر سرها مىتابيد. زنى را از خيمه، چشم بر آن كودك افتاد؛ شتابان دويد و اهل آن خيمه از پس …
ادامه نوشته »78 – قيمت چشم و گوش و دست و پا …
يكى، در پيش بزرگى از فقر خود شكايت مىكرد و سخت مىناليد . گفت: خواهى كه ده هزار درهم داشته باشى و چشم نداشته باشى؟ گفت: البته كه نه . دو چشم خود را با همه دنيا عوض نمىكنم. گفت: عقلت را با ده هزار درهم، معاوضه مىكنى؟ گفت: نه . گفت: گوش ودست و پاى خود را چطور؟ گفت: …
ادامه نوشته »77 – اول گناه
بشر بن منصور، يك روز نماز مىگزارد . كسى كنار او نشسته بود و نماز وى را مىنگريست . پيش خود، بشر را تحسين مىكرد و حسرت مىخورد . از درازى سجدهها و حالت او در نماز تعجب مىكرد و در دل، به او آفرين مى گفت
ادامه نوشته »76 – همسويى ((خرج )) با ((دخل ))
يكى با بشر حافى مشورت مىكرد كه ((دو هزار درهم دارم و خواهم كه به حج روم رأى تو در اين چيست؟ )) بشر گفت: ((حج مىروى كه در و دشت و بيابان و شهر و ديار تماشا كنى يا رضاى خدا تعالى به كف آرى؟ )) گفت: ((رضاى حق تعالى را مىجويم .)) بشر گفت: ((اگر اين حج بر …
ادامه نوشته »75 – تا حقى نماند
يكى از پيغمبران گفت: (( بار خدايا!نعمت بر كافران مىريزى و بلا بر مؤمنان مىگمارى؛ اين را سبب چيست؟ )) گفت: (( بندگان را خوب يا بد بلا و نعمت، همه از من آيد . مؤمنان را بلا فرستم تا به وقت مرگ، پاك و بىگناه مرا بينندن و نزد من آيند . چون بلايى بر كسى مىگمارم، گناهان وى …
ادامه نوشته »74 – شاهران مرگ
سليمان نبى (ع) را فرزندى بود نيك سيرت و با جمال. در كودكى درگذشت و پدر را در ماتم خود گذاشت. سليمان سخت رنجور شد و مدتى در غم او مى سوخت .
ادامه نوشته »73 – از گرگ ترسيدى؟
خداى تعالى وحى فرستاد به داود (ع) كه (( مرا در دل بندگانم، دوست گردان.)) گفت: ((چگونه دوست گردانم؟ )) گفت: ((فضل و نعمت من به ياد ايشان آر كه از من جز نيكويى نديدهاند . ))
ادامه نوشته »