لحظه هاى ظهور

لحظه هاى ظهور باز هم برادرم،  خيره گشته اى به دور اى هميشه منتظر،  اى هميشه در خزان! امتداد راه را تا افق نظاره کن قاصدى که روشن است ازدو چشم آبياش   درنگاه خيره ات موج مى زند غرور باز مثل هر زمان ايستاده اى صبور قاصدى ازاين مسير مى کند شبى عبور بيکران يک نگاه، لحظه هاى يک …

ادامه نوشته »

از سمت باران

از سمت باران مى پيچم امروز در خويش،  مانند آتشفشانى هر روز در انتظارت سر ميشود،  بيتو هر چند امشب چه ميشد اگر تو از سمت باران بيائى؟! دراين زمستان که اينسان خشکيده احساسم، آيا جان غزل هاى چشمت،  يک شب بيا وبرآور   کو دستهاى رحيمت؟ اى خواهش آسمانى! تا کوچه هاى تغزّل،  هر شب مرا مى کشانى تا …

ادامه نوشته »

قيام (2)

قيام (2) حس کرده ايم با تو بلوغ شراب را حس کرده ايم تا تو نباشى زمينيان اين سوى، دستها همه خميازه ميکشند بايد فرود صاعقه اى از گلوى تيغ ديگر نمانده حوصله اى،  بالهاى شرق! تا چند بر ضريح فراموش بنگريم؟ اين آسمان کور،  نفهميده هيچ گاه آرى، طلوعت ازدل خورشيدديدنى ست   روشن کن اين کرانه ى پرالتهاب …

ادامه نوشته »

قيام

قيام ميرسى سپيده به دوشت، ميشود تمام جهان سبز خاک،  زير پاى تو روشن،  باد با نگاه تو آتش ابر ميرسى که ببارى،  به مزار گمشده ى گل در هجوم وحشى ناقوس، ميرسى به دست تو فانوس تا در آسمان دلى سرخ ميوزد به نام تو شعرى شعله ميزنى، گل خورشيد!ازهمان کرانه ى شرقى   پيش روافق درافق سرخ؛ پشت …

ادامه نوشته »

خم سر بسته

خم سر بسته بتى که راز جمالش هنوز سر بسته ست عبير مهر به يلداى طُرّه پيچيده ست به آن بهشت مجسّم،  دلى که ره برده ست زهى تمّوج نورى که بى غبار صدف بياکه مردمک چشم عاشقان، همه شب به پاى بوس جمالت،  نگاه منتظران اميد روشن مستضعفان خاک تويى هزارسدّ ضلالت شکسته ايم وکنون متاب روى ز شبگير …

ادامه نوشته »

طلوع

طلوع به چشم من ببخش آسمانى بيا وماه لحظه هاى من باش بهار من که بيتو، بى تو، بى تو بيا وبرگ زيستن بياور تو را به انتظار ميسرايند تويى که کوله باردستهايت   افق افق،  طلوع ناگهانى دراين هزارويک شب کتانى خزانى ام، خزانى ام،  خزانى براى اين درخت استخوانى تمام سبزه هاى ارغوانى پر است از خدا ومهربانى …

ادامه نوشته »

شب انتظار

شب انتظار بيا که با همه کوله بار برخيزيم سوار صبح ظفر،  تا سپيده ميآيد ضريح دل بزدائيم با ستاره اشک غروب غربت پائيز را دوامى نيست به پاس حرمت خورشيد باگل صلوات   براى بوسه به دستان ياربرخيزيم مگر زخواب شب انتظار برخيزيم مثال آينه اى بى غبار برخيزيم به انتظار طلوع بهار برخيزيم چوموج حاصلِ از انفجار برخيزيم …

ادامه نوشته »

جان فدايت

جان فدايت آسمان بُعدى حقير از ارتفاع دستهايت شک ندارم خارج از اندازه هاى اين جهانى فکر کردم… تا محاذات خدا ـ استغفر اللّه ـ از تو ميپرسم:مگر دريا خروشد بى نگاهى يک تکان کافى است، خواب آلودگى اين جهان را مهربانى تحفه اى غير از حضورى نيست،  آقا!   کهکشان، سوسويکورى ازبُقاع دستهايت اى فراتر از (نمى دانم) شعاع …

ادامه نوشته »

سبز پوش مهربان

سبز پوش مهربان مثل روز اول زمين بوى بو تراب ميدهى طاقه طاقه آسمان عزيز، سهم شانه ى ستبر تو مشقهاى پاره پاره ام فکر صحبتى دوباره ام ردّ قصه هاى مشرقى،  اى نسيم آخر الزّمان! ذوالجناح ايستاده است؛علقمه به علقمه، عطش سبز پوش مهربان برآى، صبح آرزودميده است   بوى شاخه هاى زرد نور، بوى آفتاب ميدهى اى پر …

ادامه نوشته »

تهاب غزل

تهاب غزل مردى که در قدم پاکش،  خورشيد،  آينه ميزايد مرديکه روح مسيحاييست، مردى… چقدرتماشايى ست دريا ـکه مادر توفان است ـ از چشمهاى تو مى جوشد تا خاک يائسه ى درداست،  زين سينه،  لاله نميرويد فريادهاى مرا کمتر،  سيلى بزن،  دل مهجورم!   درخوابهاى خوش ما نيز،  يکروز سر زده مى آيد مردى که در خم گيسويش،  آيينه حجله …

ادامه نوشته »